غنچه ای از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت...
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک
آن خار در آن دست خلید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید:
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت:
_ ســــــــــــــــــلام
آدمک زندگی سرده مگه نه
دل عاشق پردرده مگه نه
آدمک دلها محبت ندارن
آدمک دریای درده دل من
گل پژمرده و زرده دل من
آدمک دنیا چه تنگه مگه نیست؟
جای دل تو سینه سنگه مگه نه؟
آدمک خنده ها مردن رو لبا
آدمک اشکی ندارن آدما
آدمک به من بگو خدا کجاست
منو آروم بکن
ه اگه خداست
آدمک جز تو برم به کی بگم درد دلو؟
آدما دل ندارن گوش نمیدن حرف دلو
آدمک دل نمیخواد گریه کنم
دلم میخواد خنده کنم
میبینی دل دیگه دیوونه شده
خونه ی دل دیگه ویرونه شده
آدمک دست وپاهات چوبی و خشکند میدونم
تو سینت جای دلو خالی گذاشتن میدونم
آدمک میخوام برم یه شهر دور
توی شهر خدا تو شهر نور
آدمک میای بریم پیش خدا